پیروزی طالبان به نفع اقتصاد چین تمام می شود؟
گفت وگو از لیلا ابراهیمیان/آینده نگر
*چرا بعد از بیست سال تلاش بار دیگر افغانستان به این سرعت به دست طالبان افتاد؟
برای پاسخگویی به این سؤال باید به بیست سال پیش بازگشته و دلایل جنگ و اشغال افغانستان را مرور کنیم. وقتی یازدهم سپتامبر نیروهای القاعده هــواپیــماهای مسافربری خطوط هوایی آمریکا را در قلب نیویورک به برجهای دوقلو کوبیدند، فقط هزاران انسان بیگناه نبودند که کشته شدند، منزلت و جایگاه یگانه آمریکا هم پس از جنگ سرد ضربه جدی خورد. آمریکا برای جبران این ضربه و اعمال حاکمیت بلامنازع خود وارد جنگ جدیدی به نام مبارزه جهانی با تروریسم شد. بر مبنای این ایده توانستند همدلیهایی از همپیمانان خود در اروپا و جهان غرب گرفته و حمله به افغانستان و عراق را آغاز کنند. البته این به معنای مشروعیت قانونی و مجوز رسمی سازمان ملل نبود ولی توانستند برای دستگیری یا تنبیه بنلادن که در افغانستان توسط طالبان پناه دادهشده بود، به افغانستان حمله کنند. وقتی طالبان رسماً اعلام کرد که به دلیل اعتقادی و مهمانداری بنلادن را به آمریکا تحویل نمیدهیم، آمریکا بار دیگر اما این بار مستقیماً و به بهانه جنگ با تروریسم بیمحابا وارد صحنه جغرافیا و سیاست افغانستان شد لذا انگیزه اصلی مداخله آمریکا در افغانستان و صحنه جغرافیای افغانستان نه کمک به بازسازی افغانستان یا توسعه زیربناها و یا دولتسازی در این کشور بود. مسئله جنگ با تروریسم و تنبیه یک رهبر تروریستی به نام بنلادن بود. اگر این فرض را قبول کنیم درواقع آمریکا در سال ۲۰۰۹ میلادی که بنلادن را دستگیر نمود دیگر دلیلی برای حضور در افغانستان نداشت لذا هزینه کردن صدها میلیارد دلار تنها برای دستگیری یک تروریست آنهم در خاک پاکستان، علیرغم پیروزی عملیات محدود اطلاعاتی و نظامی، یک خسران و شکست فاحش بود. اما ادامه حضور آمریکا و ورود ناشیانه آن به صحنه توسعه و کشورسازی در افغانستان شاید دلیل اصلی پیروزی برقآسای طالبان شکست نهایی و خروج شرمآور وی بعد از دو دهه تلاش و دو هزار میلیارد دلار هزینه در افغانستان بود.
*اولویتها و مأموریت اولیه نیروهای خارجی در افغانستان چه بود؟
پس از عقب راندن طالبان از خاک افغانستان یک سری اقدامات امنیتی برای پاکسازی القاعده و طالبان و دستگیری بنلادن و القاعده مستقیماً بر عهده قوای نظامی آمریکا گذاشتهشده بود و جهت تأمین امنیت در مناطق نیمه امن افغانستان بین کشورهای قوای امنیتی بینالمللی موسوم به آیساف (ISAF) تقسیم گردید به نحوی که در شمال تأمین امنیت در مزارشریف را به آلمانیها، هرات را به ایتالیاییها، قندهار را به انگلستان و منطقه مرکزی بامیان را که کمخطر بود به استرالیا و نیوزیلند واگذار کردند. اما بهصورت نانوشته همه کارگزاران میدانستند که کارگردان اصلی مدیریت کلیه امور نیز درنهایت آمریکا و سفارت این کشور در کابل است که منبع اصلی تأمین بودجه نیز هست.
*از چه زمانی پس از اشغال مباحث بازسازی و توسعه افغانستان بهصورت جدی آغاز شد و بر مبنای چه دیدگاهی؟
وقتی قوای بینالمللی یا ناتو، وارد افغانستان شدند، همه سیاستمداران و نهادهای صلحطلب جهان هشدار دادند که اولاً این امر بر اساس کنوانسیون ژنو تجاوز به یک کشور مستقل است ثانیاً بر اساس تجارب تاریخی افغانستان مردابی است که جای خروج ندارد. با بیان مطالب فوق یادآور میشوم که ورود و مداخله آمریکا و قوای آیساف به افغانستان هیچ برنامه مشخص و مدونی بهمنظور تحول و توسعه افغانستان نداشته و صرفاً یک اقدام نظامی و عکسالعمل احساسی بود. انگیزه آمریکا اصلاً توسعه، تحول، ملتسازی، دولتسازی، توسعه درونزا نبود. اما وقتی افغانستان اشغال و طالبان بهصورت فیزیکی از این کشور بیرون رانده شد بر اساس کنوانسیون ژنو مسئولیت اداره و تأمین کشور اشغالشده بر عهده اشغالگر است. لذا در نشست بن در سال ۲۰۰۱ نتیجه کلی گرفتند که چگونه افغانستان اشغالشده را باید باعجله و با مشارکت جامعه جهانی سروسامان داد تا باعث بازگشت مجدد طالبان نشود. در این کنفرانس چارچوب حکومت جدید بدون مشارکت مردم افغانستان و بر اساس مبانی لیبرال دموکراسی طراحی شد و در یک زمانبندی عجولانه مراحل تشکیل دولت جدید و ساختارهای حکومتی تنظیم گردید. وظایف امنیتی براساس پهنه جغرافیایی افغانستان بین قوای اشغالگر تقسیم گردید. کمی بعد در حوزه مسائل توسعه و برمبنای استانداردهای سازمان ملل و اهداف هزاره اقدام به تدوین توسعه ملی این کشور موسوم به ANDS نمودند. وقتی بهتدریج و از سال ۲۰۰۲ وارد مباحث توسعهای شدند واقعاً برنامه خاص و مشخص عملی و اجرایی نداشتند. تعدادی از نخبگان سیاسی و تکنوکرات افغانستانیتبار که عموماً از خارج به این کشور بازگشته بودند نیز با تخصص بسیار محدود و عمدتاً نامرتبط به حوزههای توسعهای به کار گرفتهشده بودند که همگی خود را با منویات آمریکا هماهنگ میکردند تا مقام و منصبی برای خود دستوپا کنند. شاید بتوان گفت آقای اشرف غنی که اولین وزیر اقتصاد کابینه دولت آقای کرزای بود سرآمد این گروه از نخبگان بود. این گروه از نخبگان هم بر اساس تعلقات نژادی و دوستی که از قبل داشتند تشکلهای نامرئی ایجاد کرده بودند تا بتوانند بیشترین منابع مالی و اقتدار اجرایی را جذب کرده و بر اساس پنداشتههای خود آن را با دست باز هزینه کنند و به قوای بینالمللی گزارش کار دهند.
تأکید بر دولتسازی از چه زمانی عملاً در افغانستان آغاز شد؟
در کنفرانس بن همگی به این نتیجه رسیدند که باید چارچوب حاکمیت سیاسی افغانستان را تعیین کرد، نهایتاً به مدل جمهوری رسیدند و بعد هم با اصرار مجاهدین و کشورهای همسایه و ایران، به جمهوری اسلامی تبدیل شد. ساختار اصلی را به نحوی طراحی کردند که یک جمهوری از طریق انتخابات مستقیم رئیسجمهور و تشکیل یک مجلس همهشمول بر مبنای قانون اساسی مدرن که جمهوریت و اسلامیت را باهم ترکیب میکند اداره گردد. اما به همان دلیلی که مطرح شد و عدم وجود پیکره ملی که نقطه اتکای هر تصمیم و قرارداد اجتماعی است عملاً این فرآیند بر اساس تفاهم نیابتی و فراملی و برونزا بر افغانستان تحمیل گردید. و در روند اجرا نیز با عجلهای که جامعه جهانی برای پایان پروژه خود در این کشور داشت تمامی مراحل با آشفتگی وصفناشدنی و غیر هماهنگ و نامنطبق با واقعیتهای میدانی اجرا میگردید.
پس از تأمین امنیت نسبی در افغانستان دیری نگذشت که قوای بینالمللی یا جامعه جهانی هم متوجه شدند بدون یک دولت قابلاتکا و با دستخالی با خلأ عظیمی از مشکلات روبرو هستند. در صحنه عمل بحث بعدی این بود که باید برای اجرای برنامههای توسعه یک دولت شایسته و مقتدر و توانمند در افغانستان ایجاد گردد؛ اما مشکل آن بود که در کشوری که هنوز ملتسازی نشده آنها به پروژه دولتسازی رسیدند. هر گام به جلو در شناخت شرایط عملاً دو گام به عقب بود. حمایت مالی بینالمللی شاید تنها نکته مثبت این معادله بود. آرزوی تحققنایافتنی آنها یک دولت مدرن و مقتدر که همه گروهها را شامل شود و بر اساس اصول لیبرال دموکراسی، همهشمول و ملی که با جهان هم تعامل منطقی و مثبتی داشته باشد بود. اما در عمل هیچکدام از شاخصههای فوق به دلیل عدم وجود پیکره ملی در این کشور و واقعیتهای میدانی قابل حصول نبود.
*در حوزه تفکر توسعه چه مشکلاتی در دوران بازسازی افغانستان وجود داشت؟
در ادبیات توسعه غالب در جهان، یک باور جدی وجود دارد که توسعه را نمیتوان به هیچ شکلی از بیرون بر جامعه و کشوری دیگر تحمیل نمود. فرایند توسعه میبایست درونزا و برونگرا باشد به این معنی که باید بر اساس نیاز و خواست مردم آن جامعه شکل و صورت پذیرد و آنها را به جامعه جهانی مرتبط سازد. تنها نقشی را که میتوان برای عامل بیرونی تصور کنیم نقش کانالی و تسهیلگری است، بهنحویکه با توانمندسازی و ظرفیتسازی فردی و اجتماعی مقدمات تحول و توسعه را فراهم نماید. به همین دلیل هر عامل توسعه بیرونی که با قصد و نیت بهبود شرایط وارد محیط اجتماعی دیگری میشود میبایست دقیقاً و بهعنوان یک کاتالیزور و نه به جای مردم موردنظر طرح توانمندسازی داشته و با یک راهبرد و استراتژی دقیق به سیستم محلی کمک کند. در نهادهای توسعه بینالمللی و سازمان ملل به آن اصطلاحاً راهبرد ورود میگویند. در این بخش متأسفانه هیچ سند مشترک و بالادستی همگن و هماهنگی وجود نداشت فقط به اهداف بلندپروازانه MDG یا اهداف توسعه هزاره اشاره میشد و اهداف کمی و قابل حصول معینی تنظیم نشده یا مواردی که که تعیینشده بود مکانیزم اجرایی آن توسط نهادهای داخلی و بینالمللی تعیین نشده بود. نحوه عمل و مکانیزم اقدام مهمترین بخش کار توسعه است که متأسفانه در این مورد هیچگونه هماهنگی بین نهادهای بینالمللی، اعم از سازمانهای مرتبط با سازمان ملل UN) (Agencies و سازمانهای همکاری بینالمللی کشورهای کمککننده بین هم و با هم وجود نداشت تا نحوه عمل خود را هماهنگ و هممسیر کنند.
دلیل خروج بیبرنامه و بهتآور نیروهای بینالمللی از افغانستان چه بود؟
شیوه خروج نیروهای بینالمللی و شرمساریِ به وجود آمده نتیجه شکست در جنگ نظامی با طالبان نبود بلکه دلیل اصلی آن شکست برنامههای توسعه بیبرنامه و بیهدف آمریکا در افغانستان بود. درواقع آنها آنچه را به جهل در بیست سال کاشته بودند با شرمساری درو کردند. پنج سال پس از اشغال افغانستان مشکل اساسی دیگری خود را نشان داد که عدم وجود یک برنامه برای به پایان بردن نقش سازمانهای بینالمللی در افغانستان بود. این مفهوم را در سازمانهای بینالمللی به استراتژی خروج یا Exit Strategey میشناسند. از سال ۲۰۰۸ به بعد بسیاری از کشورهای اروپایی که از ابهام در برنامههای توسعهای گله داشتند از راهبرد خروج و پایان کار در افغانستان صحبت میکردند اما هیچ هماهنگی در بین دولت ناتوان افغانستان و آمریکای سردرگم دراینباره اتخاذ نشد. این نکته بدیهی بود که نقش کمکهای بینالمللی میبایست بهصورت کاتالیزور بوده و در فعل و انفعالهای شیمیایی، در ترکیب شرکت نمیکند، تسهیل میکند یعنی فرایند را تسهیل میکند و بعد هم بیرون میآید. به گفته رئیسجمهور آمریکا اگر حضور آمریکا ده سال دیگر هم ادامه مییافت هیچ تغییری در شرایط ایجاد نمینمود و شاید شرایط از این بدتر میشد. لذا خروج نیروهای نظامی آمریکا را به زیر سؤال نمیبرد بلکه نحوه بیرون آمدن آن باعث شرمساری و تعجب همه جهانیان گردید که آنهم به دلیل نداشتن استراتژی مداخله، اقدام و راهبرد خروج از افغانستان بود.
چه درس جهانیای از شکست در افغانستان میتوان گرفت؟
یک اقدام منطقی و هوشمندانه همواره عملی است که از قبل طراحیشده باشد، متکی به نیاز اصیل و درونزا باشد طراحی به معنی اینکه توسط خود مردم آن کشور هم طلب شده باشد، درونزا باشد و با ویژگیهای فرهنگی، اجتماعی مردم تناسب داشته باشد. به نظر من و بهعنوان فردی که بیش از یک دهه مستقیم و غیرمستقیم درگیر امور توسعهای افغانستان بودهام، پیروزی مجدد طالبان در افغانستان تجسم و تبلور شکست تئوریهای توسعه برونزا و غیربومی در جهان بود. پیروزی برقآسای طالبان که به یک مسابقه دوی ماراتن شبیه بود عملاً نشانگر عمق شکست مکاتب فکری و سیاسی است که معتقدند میتوان تحول و توسعه را از بیرون و از طریق قدرت نظامی، منابع مالی و حتی تحریم بر مردم و کشوری دیگر اعمال نمود.
* آیا ممکن است با آمدن طالبان، افغانستان در مسیر توسعه درونزا قرار گیرد؟
به نظر من همانطور که دولت قبلی ساختهوپرداخته اجلاس بن بود حکومت کنونی طالبان نیز دستساز اجلاس دوحه قطر است. به این معنی که بار دیگر یک دولت خارجی تصمیم گرفته که چه گروه و طایفهای حاکم بر سرنوشت مردم افغانستان شود. حاکمیت طالبان بر افغانستان حاصل پیروزی آنها نبود بلکه نتیجه شکست آمریکا و یک طرح توسعه برونزا است که بازهم بار دیگر با نسخهای متفاوت ولی با همان منطق بر ملت افغانستان تحمیلشده است. جای شک فراوان است که طالبان با حکومتی که به یغما برده است حاضر به قبول یک دولت فراگیر در این کشور شود؛ طالبان که شریعت را با تفسیری که خود قبول دارد و مبنای داوری و تشکیل نظام میداند و تأکید بر قوم پشتون بهعنوان اکثریت مطلق کشور افغانستان حاضر به قبول حاکمیت عادلانه و همهشمول در این کشور گردد. یعنی همان مشکلی که برای دولت قبل در سال ۲۰۰۱ و بعد از کنفرانس بن ایجاد شد، الآن هم وجود دارد اما به نحوی دیگر. حضور طالبان در افغانستان بههیچوجه بهمنزله ظهور یک حکومت درونزا و برونگرا نیست هرچند زادگاه طالبان درون مرزهای پشتوننشین افغانستان است. حتی طالبان برخلاف ادعای خود اکثریت جمعیت افغانستان را هم تشکیل نمیدهند. شاید بزرگترین قوم کشور افغانستان باشند اما اکثریت نبوده و از آن مهمتر آنکه به دلیل تنوع و تکثر فراوان فرهنگی و مذهبی در کشور افغانستان که از پشتوانه تاریخی برخوردارند میبایست در ساختار تصمیمگیری و حکمرانی افغانستان همه قومیتها نقش فعال داشته باشند تا حکومت تشکیلشده بتواند از ملت نمایندگی کرده و فرآیند مشارکت سراسری در بازسازی و احیای اقتصادی این کشور را بر عهده گیرد.
*چه نقشی را برای چین در آینده افغانستان قائل هستید؟
به نظر من تحولات قرن نوزدهم افغانستان و جنگ با انگلستان در دوران استعمار بود؛ اشغال افغانستان در قرن بیستم توسط شوروی تحت تأثیر جنگ سرد بود؛ و اشغال افغانستان از سوی طالبان در قرن بیست و یکم تحت تأثیر مقابله آمریکا و چین است. لذا نقش بالقوه چین در مقابله با آمریکا نقش جدی در وضعیت کنونی افغانستان داشته است آمریکا خود اعلام کرده که دلیل خروج نظامی از افغانستان بهمنظور مقابله با چین در منطقه اقیانوس آرام و دریای چین است. اما چین هم که از این موضوع مطلع است میخواهد جای خالی آمریکا را با روشهای خود پر نماید. چین از یک سو با تاریخ تحولات نیم قرن اخیر افغانستان عمیقاً آشناست و شکست نیروهای انگلیس، روسیه و آمریکا را نظاره کرده است و در بیست سال گذشته در تمامی نشستها و مجامع مربوط به افغانستان شرکت و از نزدیک تمامی وقایع را دنبال کرده و همواره با تمامی طرفهای درگیر در ارتباط بوده است. از طرف دیگر و بر اساس سیاستهای بنیادی فوق دستیابی به سه هدف اصلی و حفظ سه فرصت بهدستآمده در افغانستان و منطقه را باقدرت دنبال میکند. چین بهصورت خاص در حوزه افغانستان بر سه هدف راهبردی تکیه میکند: ۱- به هیج وجه گرایش به مداخله مستقیم و حضور نظامی-امنیتی در معادلات منطقه و به خصوص افغانستان در مقطع کنونی نخواهد داشت؛ ۲-در راستای پروژه راه جدید ابریشم از جایگاه جغرافیایی استراتژیک، منابع غنی و متنوع معدنی و بازار مصرف چهلمیلیونی همسایه خود افغانستان چشمپوشی نخواهد کرد؛ و ۳- جهت کنترل و تأمین امنیت منطقه سینکیانگ از خطر اسلامگرایان افراطی، چین میتواند از کمک طالبان بهرهمند شود.
*سلطه طالبان بر افغانستان چه فرصتهایی برای چین به وجود آورده است؟
حاکمیت موقت طالبان در افغانستان و چیدمان کنونی قدرتهای منطقهای برای چین تنها در یک ماه گذشته فرصتهای فراوانی به همراه داشته که میتوان به برخی از آنها اشاره کرد: ۱- خروج شتابزده و شرمآور آمریکا از افغانستان هژمونی آمریکا را علیرغم هزاران میلیارد دلار هزینه در این کشور با چالش جدی روبرو ساخته و الگوی صدور دموکراسی و آزادی (مبانی قدرت نرم آمریکا در جهان) را از طریق مداخله نظامی و اقتصادی را در سطح جهان به زیر سؤال برده؛ ۲- حذف هندوستان از معادلات افغانستان که همواره مهمترین رقیب منطقهای چین و پروژه راه ابریشم بوده است، دستاورد آشکار چین در صحنه معادلات منطقه است؛ ۳- احیا و قدرت گرفتن سیاسی-امنیتی پاکستان در منطقه بهعنوان شریک استراتژیک چین در احداث کریدور ششم از پروژه راه ابریشم جدید (بندر گوادر، اسلامآباد، کاشغر).
*امکان همکاری نزدیک چین با طالبان وجود دارد؟
اقدامات وسیع چین در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین در امر سرمایهگذاری و بازسازی کشورهای فقیر و سنتی بدون مداخله در سیستم سیاسی و اعتقادی این کشورها در دو دهه گذشته همگی نشان از توانمندی بالقوه چین در حضور و همکاری بلندمدت با گروه بنیادگرای طالبان دارد تا جایی که هر دو طرف تمایل خود را نشان داده و سخنگوی طالبان چین را یک شریک استراتژیک خود نامیده است. در مدت کوتاهی که از سلطه طالبان بر افغانستان میگذرد نیز میتوان شاهد ظهور علائمی از عملگرایی آنان در فرآیند کسب و تثبیت قدرت از یک سو و تفکیک عنصر قدرت و شریعتمداری در فرآیند سلطه سیاسی بود. با گرایشهای عملگرایی در بین طرفین و در افق میانمدت امکان همکاری فعال چین و طالبان امری امکانپذیر به نظر میرسد. در کشورهای منطقه و همسایه نیز میتوان نشانههای آن را در ابراز تمایل روسیه، خرسندی بیشازحد پاکستان و سکوت دیگر همسایگان افغانستان را، که خود معاهداتی راهبردی با چین دارند، شاهد بود.
*چه موانعی ممکن است سلطه طالبان را با چالش روبرو کند؟
سلطه طالبان در کوتاه و میانمدت با دو مانع اصلی روبروست: اولین مانع قطعاً ناامنی دوباره افغانستان و ظهور و رشد گروههای تروریستی در جغرافیای این کشور و مرزهای آن است. آتش ظهور داعش و القاعده در افغانستان نهتنها سلطه طالبان را بیاعتبار خواهد ساخت بلکه دامن کلیه بازیگران صحنه و همسایگان را خواهد گرفت و معادلات را به سمت جنگ داخلی و ناامنی منطقهای میکشاند. مانع دوم که میتواند ثبات و امنیت هر دولتی را در کابل به خطر بیندازد تنگنظری طالبان به بهانه تعهد به شریعت، و عدم مشارکت عادلانه تمامی قومیتها در دولتی فراگیر میتواند باشد. تجربه نیم قرن اخیر افغانستان بهوضوح نشان داده است که رمز پایداری بلندمدت هر نظام سیاسی و صلح ماندگار در این کشور منوط به مشارکت آحاد مردم افغانستان در پروسه حکمرانی است.
* آیا افغانستان میتوانست سرنوشت دیگری داشته باشد؟
در بحثهای تاریخی، نمیتوانیم مانند فیلمهای سینمایی فلش بک بزنیم و بهسادگی به گذشته برگردیم و داستان را تغییر دهیم. قطعاً سرنوشت هر کشور بر مبنای میراث گذشته و استعدادهای حال و حوادث پیرامونی شکل میگیرد. شاید ما اختیاری درباره گذشته و محیط پیرامونی خود نداشته باشیم اما قطعاً نخبگان افغانستان در تعیین و تغییر سرنوشت این کشور نقش تعیینکنندهای دارند و باورم بر این است که اگر نخبگان سیاسی این کشور به دور از منافع فردی و قومی خود عمل میکردند سرنوشت کنونی افغانستان میتوانست بهتر باشد. من با تجربهای که در کشور کره جنوبی دارم میتوانم این مقایسه را بهخوبی انجام دهم. کره جنوبی حمایتهای مالی و نظامی کمتری از سوی آمریکا توانست جذب کند اما نخبگان سیاسی این کشور توانستند کمکهای نظامی و مالی آمریکا را بسیار ماهرانه به نفع منافع ملی خود هدایت کنند و اقتصاد و معیشت مردم را طی دو دهه کاملاً به مسیر مطلوب بکشانند و نقش بیشتری برای جامعه خود در فرایند توسعه درونزا و برونگرا قائل شوند. البته یقین دارم که نظام اجتماعی، فرهنگی کره جنوبی با افغانستان تفاوتهای آشکاری دارد اما نمیتوان نقش خلاق و جسورانه نخبگان ملی را در بهرهبرداری از فرصتهای تاریخی منکر شد.