باید اصل تفاوتها را به رسمیت بشناسیم
گفت وگو از لیلا ابراهیمیان/آینده نگر
به گفته جامعهشناسان، جوامع برآیندی از شکافها و تعارضهاست. چه زمانی شکافهای اجتماعی بهصورت تعارض مخرب ظهور و بروز میکند؟
اول اینکه به وجود شکاف در جوامع اشاره کردید، من این گفته را به این شکل تغییر میدهم که در هر جامعه تفاوتهایی وجود دارد، آدمها با هم متفاوت هستند، از لحاظ شرایط اقتصادی، شرایط سنی، جنسی، شغلی، نوع دیدگاه، مذهب و ویژگیهای دیگر. به ویژه در ایران این تفاوتها بسیار است. برخلاف تصوری که وجود دارد، جامعه ایران جامعهای چندفرهنگی و متکثر است؛ بنابراین تفاوت در آن یک امر عادی و معمولی است. همه جوامع این تفاوتها را دارند.
بحث این است که چه زمانی این تفاوتها به شکاف تبدیل میشوند؟
بله دقیقاً. مفهوم شکاف وضعیت ناهنجار و نامعمول است؛ شکاف به این معنا است که وقتی بین دو چیز شکاف وجود دارد، عملاً یک شکستگی، یک نوع جداشدگی به وجود آمده است؛ البته بعضیها هم واژه گسست را اضافه میکنند؛ بنابراین به نظر من بهتر است که بگوییم در جامعه تفاوتهایی وجود دارد، به لحاظ اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و مسائلی مانند اینها؛ اما چه وقت تفاوت تبدیل به شکاف میشود و میتواند برای جامعه پیامدهای ناگوار و ناهنجاری را به بار بیاورد؟ به لحاظ جامعهشناسی ما وقتی از شکاف بحث میکنیم که در حوزه ارتباطات که سلسله اعصاب یک جامعه است و زمینه پیوندها را ایجاد میکند، عملاً مشکل جدی به وجود بیاید و آدمها در جامعه نتوانند با یکدیگر تعامل برقرار کنند و به مفاهمه و فهم مشترک برسند، نتوانند باهم معامله کنند؛ به عبارتی هرجا در تعامل باهم قرار میگیرند، به جای اینکه توافق کنند و معاملهای صورت بگیرد، رفتارها به خشونت میگراید و حتی به جدایی میانجامد.
شکافهای امروز از بعد اقتصادی قابل ردیابی است یا اجتماعی؟
مسئله شکاف یک امر جامعهشناختی است. ممکن است که چون به لحاظ اقتصادی فاصلههای زیادی بین طبقات یا اقشار اقتصادی وجود دارد، مفهوم شکاف را مطرح کنیم؛ ولی میبینیم که در تمامی جوامع، طبقات برخوردار و فرودست وجود دارند و علیرغم تمام اینها، یک سازمان اجتماعی وجود دارد که عملاً زمینه همکاری و اشتراک فعالیتها و تعاملات بین اینها به وجود میآورد؛ یعنی درگیر نقشهایی میشوند و جامعه عملاً به سمت همبستگی، وابستگی و تعامل پیش میرود؛ اما وقتی به لحاظ اجتماعی این شکافها به وجود بیاید، آدمها نمیتوانند جایگاه یکدیگر را به رسمیت بشناسند و به هر دلیل دیگر باهم بر سر اموری مفاهمه و درک درستی داشته باشند و تعامل کنند. بالاخره انسان یک موجود اجتماعی است و در جامعه زندگی میکند؛ بنابراین ناچار است که بخشهایی از نیازهای خود را در جامعه از طریق دیگران برآورده کند. وقتی در این زمینه شکاف وجود داشته باشد، افراد عملاً در تأمین نیازها و احتیاجهای خود، منجمله ارتباط با دیگران و بهره گرفتن از یکدیگر دچار مشکلات اساسی میشوند و به بنبستهای جدی میخورند.
این بنبستها در کجاها جریان دارد؟
در تمامی بخشها تأثیر میگذارد. وقتی چنین شکافی در میان روابط اجتماعی ایجاد شود، در همه بخشهای زندگی تأثیر میگذارد؛ به عبارتی آن جامعه، جامعهای است ناموفق، جامعهای است که عملاً نمیتواند در مدار توسعه و رشد حرکت کند؛ چراکه برآیند فعالیتها و کنشهای افراد، برآیند همسویه نیست بلکه بسیاری از کنشها و فعالیتهایی که در آن جامعه اتفاق میافتند، ناهمجهت هستند. به همین دلیل نهتنها پیشرفتی در مسیر رشد و توسعه جامعه ایجاد نمیکنند بلکه بهعکس، یک نوع مسیر عقبگردی را به سمت انحطاط، عقبماندگی، بروز مشکلات، آسیبها، خشونت و مسائل متعددی طی میکنند؛ چراکه نمیتوانند در هیچ زمینهای باهم همکاری کنند. انسان دارای قدرت عاقله و پیشبینی است، درعینحال یک موجود اجتماعی است که با همکاری و تشریکمساعی با دیگران کارهای خود را انجام میدهد و میتواند مسیرهای بلند و هدفهای بسیار بزرگ را طی کند؛ اما وقتی در جامعهای شکافهای اجتماعی وجود داشته باشد عقلانیت تعطیل میشود و اساساً افراد فرصت تعقل، دوراندیشی و مآلاندیشی را از دست خواهند داد و هم اینکه امکان همکاری و مشارکت را برای پروژههای بزرگ، پیشرفت و توسعه از دست میدهند و حتی در تأمین نیازهای اولیه خود با مشکل روبهرو میشوند و حتی کار به درگیری، خشونت و جنگ داخلی کشیده میشود و اینها خسارتهای بزرگی برای یک جامعه است و میتواند به فروپاشی اجتماعی منجر شود؛ یعنی به جایی میرسد که اگر این شکافها میان مناطقی از کشور اتفاق بیفتد، ممکن است تجزیه رخ بدهد؛ کما اینکه ما در تاریخ معاصر در شوروی و یوگسلاوی داشتیم که نتوانستند و ناگزیر به جدایی رسیدند. یا بهطور مثال در یک حزب، یک تشکل یا یک گروه این شکاف به وجود بیاید، عملاً عدهای در مقابل حزب میایستند. بارها دیدیم که در داخل کشور گروههایی باهم دچار شکافهای جدی شدند، اینها دو گروه بودند که از هم جدا شدند و حتی تضادهایی که باهم پیدا کردند، بیشتر از تضادهایی است که قبلاً این گروه نسبت به گروه دیگر داشته است؛ بنابراین نتیجه چنین جامعهای، جدایی، خشونت، ناکامی و حتی بروز مشکلات اولیه معیشتی و حیاتی آنها خواهد بود.
نمود بیرونی این شکافها که ممکن است به نزاع برسد، در کجاها بروز میکند؟
یکی از عمدهترین شکافهایی که در تاریخ معاصر پیوسته داشتیم و داریم، شکافهای قومیتی است. ما کشوری هستیم که به لحاظ موقعیت سرزمینی فرصتهای فراوانی در آن وجود دارد که در شکلگیری امپراتوریهای بزرگ نقش داشته و باعث شده تا اقوام و ملل مختلفی بیایند و در این جغرافیای سیاسی همزیست شوند. ما به نحوی این فرصتها را در تاریخ معاصر از دست دادیم. شاید بتوان گفت از زمانی که خواستیم دولت مدرن ایجاد کنیم، به دلیل اینکه در دولت مدرن عمدتاً نسبت به رویکردهای سنتی و قدیمی، یکپارچهسازی اهمیت داشت نه تکثر، مثل کاری که در دوره پهلوی اول انجام شد، درنهایت زمینه نزاعها و خشونتهای قومی طایفهای را بهعنوان یک پتانسیل در جامعه ما ایجاد کرد و تاریخ آن حتی به دوران قاجاریه هم میرسد. یعنی آغامحمدخان قاجار یکی از کسانی بود که اگرچه سعی کرد ایران را دوباره یکپارچه کند، چون اینیکپارچگی با زور، و کشت و کشتار همراه بود، نتیجهاش این بود که کینههای عمیقی را بین مناطقی از کشور ایجاد کرد و کمی بعد از فوت آغامحمدخان این مناطق از ایران جدا شدند. یعنی بخشهای آسیای میانه، ارمنستان، گرجستان، آذربایجان، ترکمنستان، بخشهایی از افغانستان و غیره. بعداً در دوره پهلوی اول هم چون با اجبار کارهایی انجام شد و یکپارچهسازی بر اساس فرهنگ پارسی شکل گرفت، درنهایت شکافهایی را بهصورت پنهان در بین اقوام و قومیتهای پیرامونی کشور ایجاد کرده است که اینها همچنان بهصورت یک دمل چرکین باقیمانده و هرازگاهی که فرصت پیدا کند سر باز میکند. دیدیم که در اوایل انقلاب این اتفاق در تمام اطرافواکناف ایران رخ داد، از خوزستان بگیرید تا کردستان، ترکمنصحرا و… لذا این شکاف بهطور بالقوه وجود دارد و هر فرصتی میتواند باعث تجزیه و جدایی بخشهای دیگری از کشور شود. من کاری ندارم که این کار درست است یا غلط است.
در دوره جدید چطور؟
در دوره جدید یعنی دوره پس از انقلاب یک شکاف جدیتری هم در کشور ما به وجود آمد که به عبارتی بین دو جزء هویتی جامعه ایرانی است که یکی ایرانیت است و دیگری اسلامیت. بههرحال پیشینه جامعه این بوده است که دین و دولت تقریباً به هم نزدیک بوده است و این نکته که ما ایرانی هستیم، خواهناخواه بعد از آمدن اسلام به ایران، باعث استقرار یک نوع هویت ترکیبی از اینها شده است. نتیجه این ماجرا این شد که مثلاً در دوره پهلوی اول قرار شد که بخش نخست یعنی ایرانی بودن و پیشینه باستانی ما مورد تأکید قرار بگیرد و در دوره حکومت اسلامی در تقابل با آن، بیشتر بر هویت اسلامی تأکید شود. در مقابل هم نهادن اینها درنهایت باعث مشکلاتی شده است و معمولاً در انتهای هر دوره گرایشهای مقابل قوت پیداکرده است. همانطور که گرایش اسلامگرایی در پایان دوره پهلوی افزایش یافت و به انقلاب اسلامی منجر شد، الآن دوباره گرایش ایرانیت و گذشته ایرانی اهمیت پیداکرده است و معلوم نیست که چه نتیجهای در بر خواهد داشت. بههرحال این تقابل میان این دو جزء هویتی که قبلاً در هم ادغام بودند و کسی آنها را برابر هم قرار نمیداد، امروز به این شکل متضاد بروز میکند؛ به این معنا که افراد احساس میکنند که اگر مذهبی باشند با آن جزء هویتیشان مشکل دارد و اگر ایرانی اصیل باشند باید حتماً آن جزء دیگر را کنار بگذارند. این مسئله در آینده میتواند یک نوع بنیادگرایی را در هردو جزء در جامعه ما ایجاد کند، بنیادگرایی باستانشناسی و بنیادگرایی اسلامی و این مسئله خطرناکی است. میدانید که امروز بنیادگرایی چه پیامدهای وحشتناکی دارد؛ یعنی آدمها گاهی اوقات یکدیگر را میدرند، میکشند، از بین میبرند به علت همین بنیادگرایی.
در کنار این شکافهای تاریخی که گفتید، شکافهایی بین دو نسل، چگونه است و ظهور و بروز آن در کجاها آسیبزاست؟
من مقالهای درباره شکاف نسلی در ایران نوشتهام؛ معتقدم بههرحال شکاف نسلی در جامعه ما مهم است. آنچه اهمیت دارد این است که برخی این شکاف را بین جوانان از یک سو و میانسالان و سالمندان از سوی دیگر در نظر میگیرند. من میگویم امروز هرچه که پیشتر آمدیم، نسلهای جدیدتر، دهه هفتادیها، دهه هشتادیها و حتی قبل از آن یعنی دهه شصتیها کمکم خود را در مقابل کسانی میبینند که نسلهای پیش از انقلاب هستند. من در مقاله خود اشاره کردم که ما چنین شکافی را میان گروههای سنی نداریم، تفاوتهایی در ارزشها و باورها، اعتقادات و حتی رفتارها و کنشها و سبک زندگی در بین جوانان و میانسالان و سالمندان وجود دارد؛ اما آیا میتوانیم به آن شکاف بگوییم؟ به نظر من، ما با شکاف نسلی با این معنا خیلی روبهرو نیستیم؛ یعنی این شکاف جدی نیست و جوانان معارض نسلهای پیشین نیستند. در مقابل ما یک شکاف نسلی داریم که شکاف بین نسل انقلاب و نسلی است که اساساً فاصله گرفته است و رویاروی آن ارزشها و هنجارها قرارگرفته است؛ این شکاف هم میتواند جوانان را در خود داشته باشد و هم میانسال و هم سالمندان و فرقی نمیکند که اینها چه گروههای سنی را در بر میگیرند. اگرچه نسل انقلاب ممکن است که ترکیب بیشتری از سالمندان و میانسالان را داشته باشد یا مثلاً نسل رویاروی نسل انقلاب بیشتر جوانان باشند؛ ولی به نظر میرسد که از تمام گروههای سنی و جنسی در این شکاف هستند و عمدتاً رویارویی بین دو نسل انقلاب و نسلی است که تقریباً انقلاب را پشت سر گذاشته است و دیگر بههیچوجه حاضر نیست با ارزشها و ایدئولوژی آن زندگی کند. به عبارتی اینها کسانی هستند که میخواهند خود را از تمام ارزشها و مسائلی که مربوط به نسل گذشته است خلاص کنند. این شکاف هم جدی است؛ یعنی الآن تعارضهایی که در داخل کشور ما و حتی در قالب تضادها و شکافهای سیاسی وجود دارد، ناشی از همین شکاف است.
این شکاف امروز واقعاً در کشور ما بیداد میکند و بهسرعت دارد سرمایههای کشور ما را به باد میدهد، فرصتهای ما را از بین میبرد، نفس اقتصاد ما را میگیرد، شرایط منطقهای ما را به یک تهدید تبدیل میکند. من فکر میکنم این شکاف هم بسیار مهم است و حتی با پیروزی یا برنده شدن یک گروه بر گروه دیگر حل نمیشود بلکه تضاد بیشتر هم میشود و میتواند کشور را درگیر بحرانهای اساسی کند، مگر اینکه اینها متوجه شوند که چه بلایی دارد بر سر کشور و جامعه میآید و بتوانند حداقل در یک فرایند مسالمتآمیز، دست به مصالحه بزنند. در خیلی از جاهای دنیا مثل آمریکا هم جنگ داخلی وجود داشت تا اینکه درنهایت دست به مصالحه زدند تا بتوانند در قالب دو گروه مبارزات مسالمتآمیز داشته باشند و هرکدام برنده شد بتواند کشور را اداره کند و فرصت را برای گروه بعد از بین نبرد. متأسفانه در جامعه ما این شکاف نسلی که در قالب دو گروه طرفدار انقلاب و مقابل آن شکلگرفته است، اساساً هرکدام در نفی و از بین بردن دیگری تلاش میکنند و این مسئله قاعدتاً پیامدهایی برای کشور دارد.
آیا نهادهای دموکراتیک میتواند بستر را برای حل این منازعات فراهم کند و یا به عوامل دیگری غیر از عوامل حزبی نیازمند هستیم؟
قبل از آن من چند مورد شکاف دیگر را بهصورت تیتروار اشارهکنم. یکی شکافهای اقتصادی است و قطعاً امروز تفاوت بین شمال و جنوب، که شمال یعنی افراد برخوردار و جنوب یعنی افراد محروم یا زیردست، دیده میشود که هم میتوان بهصورت منطقهای مواردی را در کشور برای آن مثال زد، ما مناطقی در کشور داریم که بهشدت محروماند و در مقابل مناطقی داریم که قویاً برخوردارند و تمام امکانات و منابع کشور را دارند میخورند، کلانشهرهایی که تمام منابع را میخورند و مناطق محرومی که تمام فرصتها را از دست دادند و درنهایت حاشیهنشین کلانشهرها شدند. این هم تضادی است که در اطراف کلانشهرها شکلگرفته است؛ یعنی این تضاد منطقهای سبب شده است که امروز در اطراف کلانشهرها بمبهای ساعتی که بهصورت دومینو عمل میکند، به وجود بیاید که هر آن یک نوع بینظمی منجر به غارت کلانشهرها و یک نوع جنگ طبقاتی شکل بگیرد، جنگ طبقات فقیر و مستضعفی که چیزی برای از دست دادن ندارند با کسانی که تمام منابع و ثروتهای جامعه و کشور را به خود اختصاص دادند. این شکاف هم بسیار مهم است و میتواند جنبش گرسنگان، بیکاران و محذوفان را راه بیندازد، شورشهایی که میتواند کشور را تا سرحد نابودی بکشاند. بههرحال ما ممکن است که شکافهای دیگری هم داشته باشیم که گسل خیلی فعالی نداشته باشند، مثل شکافهای جنسیتی، فرهنگی یا عقیدتی باوری و امثال اینها که من فعلاً اینها را نادیده میگیرم اما…
مدیریت این شکافها چگونه باید باشد؟
میدانیم که در اجتماعات پیشین اساساً هویتها، هویتهای منطقهای و محلی بوده است که این هویتهای محلی منطقهای اساساً در داخل خودشان کاملاً همبسته و در بیرون کاملاً گسسته بودند؛ یعنی یک قبیله با قبیله دیگر در تضاد جدی بودند و جز به حذف یکدیگر شاید به چیز دیگری فکر نمیکردند. این یک نوع تجربهای است که ما در گذشته داشتیم چون زندگی محدود و در قالب یک اجتماع کوچک و منطقهای شکل میگرفته است و خیلی تبادل و تعادل میان اجتماعات وجود نداشت؛ ولی این فرق میکند با جامعه نوینی که امروز اساساً تبدیل به یک دهکده شده است، دهکده جهانی که هر آن سرنوشت تمامی ما چنان به هم پیوند خورده که هر اتفاقی در گوشهای از دنیا بیفتد در سرنوشت من در این گوشه دنیا تأثیر دارد. الآن میبینیم که انتخابات در آمریکا چقدر تأثیر دارد بر سرنوشت بقیه ملتها و جوامع. در چنین فضایی اساساً رویکرد طایفهای، قومی قبیلهای که همبستگی درونی و تضاد بیرونی داشت، دیگر جواب نمیدهد بلکه اساساً بایستی اساس بر این باشد که اجتماعات چنان با هم پیوستگی و وابستگی داشته باشند که دیگر نه در سطح محلی منطقهای بلکه در سطح جهانی همزیستی داشته باشند. ما یک جامعه هستیم، یک جامعه که هر اتفاقی در هر گوشه از دنیا بیفتد، در سرنوشت همه ما تأثیر دارد. در گذشته چنین چیزی نبود. ایران قبلاً کشور دارای اقوام و قبایل مختلفی بوده است که هرکدام زیست جداگانهای داشتند، اقتصاد جدا، فرهنگ جدا، زبان جدا، حتی نظام سیاسیشان جدا بوده است؛ اما در یک موضع باهم همکاری داشتند، آنهم موضع امپراتوری بوده است؛ ولی امروز اساساً بعد از شکلگیری دولت ملتها دیگر نمیشود آن شیوه را مدنظر قرارداد؛ بنابراین اساس بر این است که ضمن اینکه ما بشناسیم و قبول کنیم که تفاوتها وجود دارد، همانگونه که در دنیای توسعهیافته این اتفاق افتاده است، بدانیم که ما یکسان نیستیم، نمیتوانیم یکسان هم باشیم، یکسان فکر کنیم و یک سبک زندگی داشته باشیم. باید اصل تفاوت را بپذیریم. آنچه در کشورهای توسعهیافته اتفاق افتاده، همین است که سبب شده است بسیار بیشتر از گذشته پیشرفت کنند و زمینه صلح را ایجاد کنند. اساس کار بر همین بوده است که ما بپذیریم متفاوت هستیم و بپذیریم که باید یکدیگر را تحملکنیم و بپذیریم که باید قواعدی را برای همکاری با یکدیگر وضع کنیم و کاملاً به آنها پایبند باشیم. این چیزی است که ما هیچ راه گریزی از آن نداریم.
تبعات عدم پذیرش چه خواهد بود؟
اگر ما نپذیریم که اقوام مختلفی در داخل کشور هستند که به لحاظ فرهنگی، زبان، میراث فرهنگی و اقتصادی متفاوتاند و آنها را به رسمیت بشناسیم برای اینکه بتوانند زیست جهان خود را به اجرا بگذارند و بخواهیم بهزور همهچیز را از مرکز به آنها حقنه کنیم، بدون تردید آنها همچنان کینههای خود را خواهند داشت. این یک شیوه از مدیریت است؛ یعنی مدیریتی که ایدئولوژی خود را بر همه اعمال میکند، صرفنظر از اینکه آدمها چگونه باشند. این مدیریت، مدیریت از بین رفته است، این مدیریت، مدیریت فاجعه است؛ اما مدیریتی که تن بدهد به پذیرفتن تفاوتها و بر اساس این تفاوتها فرصت و مجال برای شهروندان ایجاد کند که آنها با مراجعه به آن میراث و ذخایر فرهنگی، قومی، طایفهای و اقتصادی خود زیست کنند و با ما در تعامل قرار بگیرند، مدیریت توسعه است، مدیریت رشد است. این بحث نیست که ما اگر برسیم به جایی که یک حزب داشته باشیم، به معنای توسعه است، اتفاقاً باید به جایی برسیم که احزاب وجود دارند و هرکدام از احزاب یا جریانهای فکری و یا گفتمانها هم مجال داشته باشند که مخاطبان خود را داشته باشند؛ اما برای همکاری بزرگتر، قواعد و قراردادها یا تفاهمنامههایی در نظر بگیریم. الآن خیلی از کشورهای توسعهیافته این کار را انجام دادهاند. در آمریکا و کشورهای دیگر هر ایالتی برای خود استقلال دارد، اقتصاد، مجلس، قوانین و فرهنگ خاص خود را دارد؛ اما اینها در یک مقیاس بزرگتر باهم یک دولت بزرگ و مدرن را شکل دادند. چنین وضعی میسر نمیشود جز اینکه اولاً اصل تفاوت را بشناسیم، دوما هیچ گروهی نخواهد بر گروه دیگر تفوق پیدا کند، سوما در زمینههای مختلف تفاهمنامهها، قراردادهای همکاریهای منطقهای و بینالمللی ایجاد کنیم تا با یکدیگر زندگی مشترک داشته باشیم. این تفاهمنامهها قطعاً یک نوع دادوستد است، یک جا باید چیزی بگیریم و یک جا باید چیزی بدهیم. این اصل که حقیقت پیش من است، بزرگترین فاجعه است. امروز خیلی از گروههای بنیادگرا معتقدند که حقیقت پیش ما است و کفر در طرف مقابل ماست، بنابراین باید نابود شود. با چنین تفکری جامعه سرپا نخواهد شد و جنگ همه علیه هم اتفاق میافتد و همگان گرگ یکدیگر میشوند. الآن منطقه خاورمیانه متأسفانه چنین وضعیتی دارد.